حامدهرجاخواستگاری میرفت دختر خانواده دلش میخواست با خودش توله سگ خود راهم بیاورد.مادرش هروقت ازمحل دورمیشدتف برزمین میانداخت میگفت دختر که به هر دانشگاهی رفت بعدش توله سگ پرورمیشه.

تااینکه حامدمجبورشددورازدواج راباافرادی که توله سگ دارند خط قرمزبکشد.به مرور زمان سن اوبالامیرفت و متوجه میشدگهگداری  وقتی پیرمیشودنیازبه فرزندداردکه عصای دستش باشد. گرنباشدبایدباتوله سگ زندگی کند.

خانه اودردهات نیازبه سگ نگهبان داشت.هرباریک سگ میخریدآن سگ ربوده میشدچون قیمت سگ بعلت افزایش قیمت دلارافزایش یافته بود.

متوجه شدبهترهست دختری رابگیردکه با خودش فرزندوتوله سگ بیاورد.این اقدام او باعث دق کردن مادرش شد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها