صبح شده کوچولوبیدارشوکوچولو.فائزه کوچولونگاه به ساعت انداخت وگفت حتما بایدبروم مدرسه.حتمابایدبایک مشت احمق تومهدکودک بازی کنم.مامان نمیخواهم بایک مشت احمق حرف بزنم.دلم نمیخوادبدم میادازمربی مهدکودک واون دوست نفهمش فقط دنبال یاددادن این هست که بچه هااین رنگ چیه بچه هابااین اسباب بازیهاچه چیزهایی میتوانیدبسازید.اصلادلم نمیخوادریخت نحس اون مربی نفهم راببینم.

مادرفائزه کوچولوگفت نمیفهمم چراازهمه آدمهابدت میادولی این رامیدانم که اگرمداوم بخوابی چیزی یادنمیگیری.مثل این هست که نتوانی بندکفشت راببندی یانتوانی جلوی بقیه کلاس بگذاری که مثلاچیزی بلدی که اونهابلدنباشن.

فائزه کوچولوگفت کمک میگیرم یادمیگیرم چرابایدبابت یادگیری پول گوشت وغیره رابدهیم به مربی مهدکودک.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها