باراک تنهاشده بوداین حس رافقط اوداشت.هرشب خواب پدرش نئورامیدید.نئومداوم به اومیگفت ازراه راست بروبه چیزی جزاین فکرنکن که درجهنم به روی افراداهل دروغ ودودوزه بازی بازهست.درجهنم برای تونیست بلکه دربهشت برای تومیباشد.

اوخودرامداوم درعوالم خواب درجایی میدیدکه درحال فرارازچیزی یادرحال پریدن ازجایی به جایی دیگریادرحال بریدن سرماردرهنگام دوش گرفتن درحمام است.مداوم این تلقین یعنی وجوددشمن درخواب به اویادآوری میشد.روزجمعه بعدازبیست سال خواب بیدارشد.زایان ازبین رفته بودنادرست بوداگرزایان خدارامیداشت پس چراازبین رفته بود.به خودش نگاه کردتمام لباس اونوبودندوالباقی موجودات دوروبراوپوسیده وتکه تکه شده بودند.

اوسوال دیگری به ذهنش رسیداگرخدانیست پس من چطورزنده مانده ام چرازنده مانده ام وچگونه بایدزندگی کنم.درکناراوسفینه بخت النصرسالم بود.واردسفینه شدوشروع به راه اندازی سفینه نموداونمیدانست بایدسمت چه چیزبرودامامیدانست جایی که اوهست ازخوردنی خبری نیست.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها