بیلبو.بیلبو.بیدارشو.باخستگی چشمانش رابازکرد.مثل همیشه دوستان همیشگی بی اجازه واردخانه اوشده بودند.بیلبوچرامات شده ای اینقدرخیره نشوبیاسرسفره این سخن عضوجدیدی بودکه نمیشناخت.دختری جوان که ازچشمانش محبت مشاهده مینمود.به شهودعینی دوستانش که سرسفره بودندواوراتاییدمینمودنداعتمادنمود.گاندولف چرااینجانیست هرچه نگاه میکنم اورادرجشن نمیبینم.دخترجوان که ازچشمش محبت مشاهده میشدفوراچشمش تبدیل به ماردوسر شدوگفت ازراه راست برو.بیلبوحس کرددردنیای خواب باچنین عفریته ای مواجه میشودهمانطورخیره نگاهش مینمودچشمان دخترغرق درسکوت بیلبوتبدیل به محبت اولیه شددیگرازماردوسرخبری نبود.

دخترگفت منوببخش زودجوش آوردم فقط ازگاندولف نفرت دارم.بیلبوپرسیدگاندولف چه اشتباهی کرده.فوری پسرکمان به دست گفت هیچی فقط جورواجورمملکت فرشته آب رانفرین کرده وازهمه مهمترحلقه ازدواج اورابه داخل جایی فرستاده که خصوصیت جهنم راداراست.

بیلبوگفت:نه غیرممکن هست گاندولف تااین حدازسمت خوبی سمت بدی گرایش پیداکند.

نگاهش رابرگرداندوگفت خداحافظ.دخترکه چشمش تبدیل به مارمیشدازخانه بیلبونامریی شد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها